Wednesday, July 20, 2011

درسی از ارسطو به اسکندر قبل از حمله به ایران

در افســانه ها آمده است که اسکندر مقدونی پیش از حمله به ايران درمانده ومستأصل بود و از خود ميپرسـيد: "چگونه بايد بر مردمي که از مردم من بيشترميفهمند حکومت کنم؟"یکی از رایزنان اسکندر گفت: "کتابهايشان را بسوزان، بزرگان و خردمندانشان را بکش، و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند."اما اســتاد او ارسطو اظهار داشت: "نيازی به چنين کاری نيست. از ميانمردم آن سرزمين، آنانی را که بیسوادند و نميفهمند به کارهای بزرگ بگمارو آنانی را که باسوادند و ميفهمند در کارهای کوچک و پست قرار بده. به اینترتیب، بيسوادها و نفهم ها هميشه سپاسگـزار تو خواهند بود و هيچگاهطغيان نخواهند کرد، و آنانی که باسواد و فهميده اند يا به سرزمينهايديگری کوچ خواهند کرد و يا خسته و سرخورده بقیه عمر خود را تا لحظهمرگ، در گوشه انزوا سپری خواهند نمود . 

حکایتی از ملانصرالدین


در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.


ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.


ملا قبول کرد و گفت : فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا , انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند ؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

Friday, July 15, 2011

راه اصلی

بر اثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور با زحمت مواجه شده بودند. کدخدای ده برای اینکه موقتا مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه ها عبور کنند. مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این راه نیمه کاره و خطرناک عبور می کردند و چیزی نمی گفتند.


شیوانا به محض
اطلاع از این اتفاق شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد. چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جدید رفت و آمد کردند. کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا و اهالی مدرسه و داوطلبین دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید: " من نمی دانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنی!؟


شیوانا نگاهش را پرسشگرانه به
چهره کدخدا دوخت و گفت:" چرا فکر می کنی که من هم مثل تو دو تا راه می بینم!؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود. من راه دومی ندیدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد! در واقع این منم که در حیرتم چرا تو همیشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد اسمش را راه ساده بگذاری!؟ راه ساده که راه نیست!!؟ راه حل همیشه باید اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هیچوقت ساده نیست و زحمت و هزینه می طلبد."

 

دوستي و چاي

دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه  ایست   هول هولکی و دمدستی. این دوستی   ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را  رفع  نمی کنند. این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود ،  فقط از سراجبارمی خوریشان که چای خورده باشی به  بعدش هم فکر نمی  کنی . 

 

دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو این دوستي ها جان  می دهد برای مهمان بازی برای جوکهای خنده دارتعریف کردن  برای فرستادن اس ام اس  ها و ایمیل های صد تا یک غاز. برای خاطره های دم دستی. اولش هم حس خوبی به تو می دهند. این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. می  نشینی با  شکلات فندقی می خوری و فکر  می کنی خوشحال ترین آدم روی زمینی.  فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده درفنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر  یک  مایع  سیاه و بد بو که چنان به  دیواره فنجام رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین  ریخته بودی نه چای 

 

دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل  لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش  منتظر  بمانی باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی  در یک  استکان کوچک کمر باریک.  خوب نگاهش  کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته آهسته بنوشی اش و زندگی اش کنی ونتوانی فراموش اش کنی!

 

داستاني از چهار فصل زندگي


مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در " زمستان" تسلیم شوید، امید شکوفایی " بهار" ، زیبایی "تابستان" و باروری "پاییز" را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

 

 

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد


 

این نوشته های کوتاه پرویز شاپور یک دنیا معنی دارد

شهرت پرویز شاپور به دلیل نگارش نوشته‌های کوتاه (اغلب تک خطی) است که ظرافت و دیدی شاعرانه و طنزآمیز دارند .


  در سال ۱۳۲۹ با فروغ فرخزاد، نوه خاله مادرش که پانزده سال از او کوچک ‌تر بود، ازدواج کرد. آنها اهواز را برای زندگی مشترک انتخاب کردند. در ۲۹ خرداد ۱۳۳۱ پسرشان به نام کامیار متولد شد که فروغ دراشعار خود به اواشاره کرده، و شاپورنیز از«کامی» ب عنوان نام مستعار وی استفاده میکرده‌ است. رابطه زناشویی این دو به خاطر دخالت‌های نزدیکان در سال ۱۳۴۳ به جدایی کشید.

پس از جدایی از فروغ ، شاپور هرگز دوباره ازدواج نکرد و تا آخرعمرهمراه  با کامیار و دکتر خسرو شاپور برادرش در یک خانه قدیمی زندگی می‌کرد وی در ۶ تیر ۱۳۷۸ در بیمارستان عیوض‌زاده تهران بستری شد و درساعت ۶ صبح ۱۵ مرداد درگذشت.آرامگاه پرویز شاپوردر قطعه هنرمندان بهشت زهرای تهران است.

 

مادر «شاپور» می‌گفت: «شصت سال بچه بزرگ کردم، یک کلمه حرف حسابی از دهانش نشنیدم.» ولی همین حرفهای ناحساب شاپورکه با اسم «کاریکلماتور»، از مجموعه ها و جنگ های هنری و ادبی سر در می‌آورد، از بهترین و طنازانه ترین ستون های این مجلات بود. این کاریکلماتور است که اسم شاپور را به ادبیات مدرن ایران سنجاق کرده. در زیر چند نمونه از کارهای شاپور را می خوانیم:

 

بار زندگی را با رشته عمرم به دوش می کشم.

 

زندگی بدون آب از گلوی ماهی پایین نمی رود

  جارو، شکم خالی سطل زباله را پر می کند.

 برای مردن عمری فرصت دارم

اگر خودم هم مثل ساعتم جلو رفته بودم حالا به همه جا رسیده بودم

 

ستارگان سکه هایی هستند که فرشتگان در قلک آسمان پس انداز کرده اند

 

با اینکه گل های قالی خار ندارند ، مردم با کفش روی آن پا می گذارند

 

سایۀ چهار نژاد یک رنگ است

 

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد

  قلبم پرجمعیت ترین شهر دنیاست

 نوشته شده روی سنگ مزارش 

 

به نگاهم خوش آمدی

 

قطرهٔ باران، اقیانوس کوچکی است

  هر درخت پیر، صندلی جوانی می‌تواند باشد

اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به بزرگی آسمان میسازم.

 

روی هم رفته زن و شوهر مهربانی هستند!

وقتی عکس گل محمدی در آب افتاد، ماهی‌ها صلوات فرستادند

به عقیده گیوتین، سر آدم زیادی است

برای اینکه پشه‌ها کاملاً ناامید نشوند، دستم را از پشه‌بند بیرون می‌گذارم

گربه بیش از دیگران در فکر آزادی پرندهٔ محبوس است.

غم، کلکسیون خنده هام را به سرقت برد

 بلبل مرتاض، روی گل خاردار می‌نشیند

 باغبان وقتی دید باران قبول زحمت کرده، به آبپاش مرخصی

داد- قطره باران غمگین روی گونه ام اشک میریزد

 فواره و قوه جاذبه از سربه سر گذاشتن هم سیر نمی شوند

در خشکسالی آب از آب تکان نمی خورد

رد پای ماهی نقش بر آب است

  گل آفتابگردان در روزهای ابری احساس بلاتکلیفی می کند 

با چوب درختی که برف کمرش را شکسته بود، پارو ساختم

با سرعتی که گربه از درخت بالا می رود، درخت از گربه پایین می آید

دلم برای ماهی ها می سوزد که در ایام کودکی نمیتوانند خاک بازی کنند

پرگاری که اختلال حواس پیدا می کند بیضی ترسیم می کند

آب به اندازه ای گل آلود بود که ماهی، زندگی را تیره و تار میدید

 

عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند


کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
شاه که خود
را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند .

 

کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: "من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف،‌ بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم،‌ خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود .  

 

مردک حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال د‍ژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند .

 

هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: "مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!


مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد
.

برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم

Tuesday, July 12, 2011

معرفی

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

Friday, July 8, 2011

زندگی به تعبیر سهراب سپهری


می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله ی گرمیِ امید، تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند
 
 

Thursday, July 7, 2011

مرد دیگری نمی بینم

 
حلاج را که می بردند پای چوبه دار
به خواهرش گفتند بیاید برای وداع ، او هم آمد اما بدون سربند.
مردها ، همه بانگش زدند که پس حجابت کو؟
و پاسخ داد :
من جز منصور مرد دیگری نمی بینم