Saturday, January 28, 2012

لعنت بر شیطان


به شیطان گفتم: لعنت بر شیطان ! لبخند زد.   پرسیدم: چرا می خندی ؟ پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد پرسیدم: مگر چه كرده ام ؟ گفت: مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام با تعجب پرسیدم: پس چرا زمین می خورم ؟ جواب داد: نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.  پرسیدم: پس تو چه كاره ای ؟ پاسخ داد : هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز 

Thursday, January 26, 2012

وعده ی پوچ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...

Thursday, January 19, 2012

عشق و غریزه

 آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای چه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم .
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی .
بچه قورباغه گفت قول می دهم . ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد : این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی .
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم .
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت .  ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد . درست مثل دنیا که تغییر می کند . دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ، او دم نداشت.
کرم گفت: تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی .
 بچه قورباغه گفت:  ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی .
آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی ، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود ، درخت ها عوض شده بودند ، همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد . بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند . آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :...سیاه و درخشانم را ندیدید ؟ قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد.  و حالا قورباغه آنجا منتظر است با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند نمی داند که کجا رفته.

 جی آنه ویلیس



Wednesday, January 18, 2012

تکیه بر باد

به خیالم كه تو دنیا واسه تو عزیز ترینم
آسمون ها زیر پامه اگه با تو رو زمینم

به خیالم كه تو با من یه همیشه آشنایی
به خیالم كه تو با من دیگه از همه جدایی

من هنوزم نگرانم كه تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی

من وتو چه بی كسیم وقتی تكیه مون به باده
بد و خوب زندگی ، منو دست گریه داده

ای عزیز هم قبیله با تو از یه سرزمینم
تا به فردای دوباره با تو هم قسم ترینم

من هنوزم نگرانم كه تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی

بد خوبمون یكی ، دست  تو ، تو دست من بود
خواهش هر نفسم با تو هم صدا شدن بود

با تو هم قصه دردم هم صدا تر از همیشه
دو تا هم خون قدیمی از یك خاكیم و یه ریشه

من هنوزم نگرانم كه تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی

سراینده :
روان شاد ، لیلا کسری

Tuesday, January 17, 2012

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره


دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره 
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره
چشای همیشه گریون اخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره

میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
تب بی تو بودنو از لب سردت بچشم
نطفه باز دیدنت رو توی سینم بکشم
مثل سایه پا به پا من تو رو همرام نکشم

بذار من تنها باشم میخوام که تنها بمیرم
برم و گوشه تنهایی و غربت بگیرم
من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیره غمت
دست و پام غرق به خون شد دیگه بسه موندنت

Monday, January 16, 2012

تنهای تنها

همه رفتند کسی دور و برم نیست
چنین بی کس شدن در باورم نیست
اگر این آخرو این عاقبت بود
به جز افسوس هوایی در سرم نیست
همه رفتند کسی با ما نموندش، کسی خط دل ما رو نخوندش
همه رفتند ولی این دل ما را، همون که فکر نمی کردیم سوزوندش
که حاشا تقه ای بر در نخورده، که آیا زنده ایم یا جون سپرده
که حاشا صحبتی حرفی کلامی، که جزو رفته هاییم ما نمرده
عجب بالا و پایین داره دنیا، عجب این روزگار دل سرده با ما
یه روز دور و برم صد تا رفیق بود، منو امروز ببین تنهای تنهام
خیال کردم که این گوشه کنارا، یکی داره هوای کار ما را
یکی هم این میون دلسوز ما هست، نداره آرزو، آزار ما را 

Wednesday, January 11, 2012

ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من

به یاد مادرم ...

ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن 
ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من 
ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی 
میون این همه دشمن تو رفیقی جون پناهی 

یاور همیشه مومن 
تو برو سفر سلامت 
غم من نخور که دوریت 
برای من شده عادت 

ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته 
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته 
اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم 
قدراون لحظه نداره که منو دادی نشونم 

وقتی شب شب سفر بود توی کوچه های وحشت 
وقتی هرسایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت 
وقتی هر ثانیه شب طپش هراس من بود 
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونیت به تنم مرحم کشیدی 
برام از روشنی گفتی پرده شب و دریدی

ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من 
به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من 
مقصدت هر جا که باشه هر جای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق پشت لحظه ها که باشی 
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیقه دست بی ریای من بود

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت 
غم من نخور که دوریت 
برای من شده عادت


ایرج جنت عطایی

Saturday, January 7, 2012

شراب را چه گنه ؟

شراب را چه گنه گر که ابلهی نوشد

گهی به تیغ برد دست و گهی به سوی نجق

چو بو علی می ناب ار خوری حکیمانه

به حق حق که وجودت به حق شود ملحق

حلال گشت به فتوای عقل بر دانا

حرام گشت به فتوای شرع بر نادان

 

Thursday, January 5, 2012

راز بی اخلاقی مسلمانان

 و 'خواجه نصیر الدین ' دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :

در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود .. روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟

 

من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .خواجه نصیر الدین فرمود :

ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .

اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.

من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از 'غوتمه ( بودا ) 'در خاورزمین تا 'مانی ایرانی' در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .

 

آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .

اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟

 

در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان ' اما ' و ' اگر ' دارد .

در اسلام تو را می گویند :

دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .

غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست

قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .

تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست ..

 

 این ' اماها ' مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند .

و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان ....

 

منبع: اسرار اللطیفه و الکسیله