Wednesday, July 11, 2012

یک جایی از زندگی

به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اونی که زود می‌رنجه، زود میره، زود هم بر می‌گرده. ولی اونی که دیر می‌رنجه دیر میره، اما دیگه بر نمی‌گرده.
به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی می‌فهمی رنج را نباید امتداد داد، باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میان‌شان می‏گذرد از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمام‌شان کنی.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی مهم نیست که چه اندازه می‌بخشیم، بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آن را که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی از درد‌های کوچک است که آدم می‌نالد وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می‌شوی.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اگر بتوانی دیگری را همان طور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی همیشه وقتی گریه می‌کنی اونی که آرومت می‌کنه دوستت داره، اما اونی که با تو گریه می‌کنه عاشقته.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی كسي كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اين كه بگه دوستت دارم، ميگه مواظب خودت باش
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی مقداری خرد پشت "چه بدونم" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
 

Tuesday, July 10, 2012

قرار نبوده


تا جایی که فهمیده‌ام قرار نبوده این ‌قدر وقت‌مان را در آخور‌های سرپوشیده‌ تاریک بگذرانیم به جای چریدن زندگی و چهار نعل تاختن در دشت‌های بی‌مرز.
قرار نبوده تا نم باران زد، دست‌پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.
قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی. ناخن‌های مصنوعی، دندانهای مصنوعی، خنده‌های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه‌های مصنوعی.
حتما‌ً قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ‌نوردی مصنوعی در سالن می‌کنند  به جای فتح صخره‌های بکر زمین.
هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این‌چنین با بغل دستی‌های‌مان در رقابت‌های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم،  این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی  زمین خدا راه برویم، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک‌های  ما رد بشود … باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نیلبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند…
قرار نبوده این ‌همه در محاصره‌ی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه  برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین  وجود داشته باشد، بی‌شک این همه کامپیوتر و پشت‌های غوزکرده‌‌ی  آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده؛ تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟…  کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست… این چشم‌ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌  برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچ‌کار نیایند و ساعت‌های دیجیتال به‌جایشان صبح‌خوانی کنند. آواز جیرجیرک‌های شب‌نشین حکمتی داشته حتماً،  که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم  و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان،  بشود همه‌‌ی دار و ندار زندگی‌مان، همه‌ی دغدغه‌ی زنده بودن‌مان.
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب  و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان  و یک شب هم زیر طاق ستاره‌ها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا علیه خورشید عالم‌تاب و گرما و محبتش،  زره بگیریم و جنگ کنیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پای‌مان یک‌بار هم
بی‌واسطه‌ی کفش لاستیکی/چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه‌ی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم
چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین‌قدر می‌دانم که این‌همه "قرار نبوده"‌ای  که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی‌مان را آشفته‌ و سردرگم کرده… آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم،  اما سردر نمی‌آوریم چرا


Sunday, July 1, 2012

خودت باش و آزاد زندگی کن

خودت  باش و آزاد زندگي كن ، آنچه را مي خواهي انجام بده، آنچه را كه قلبت مي گويد. همواره تغيير كن و زندگي را پذيرا باش. اينگونه است كه مي تواني خودت باشي.از متفاوت بودن نهراس و به دنبال تاييد ديگران نباش. به قول يك شاعر انگليسي:"مثل فواره اي باش كه فوران مي كند نه مثل منبعي كه فقط حاوي چيزي است .
فوران كردن جوشش است تحول است زايش است و تغيير. منبع بودن ركود است و امنيت، يك آرامش كاذب و يا يك تخدير بي دردسر. فوران كردن پذيرش تغيير و دگرگوني در هر لحظه است. تو براي اين به دنيا نيامده اي كه توقف كني، مرداب شوي و بگندي. براي اين آمده اي كه تجربه كني و بشناسي و ببيني. براي ديدن بايد با آغوش باز تغيير را پذيرفت و با حضور و هوشياري كامل به نظاره نشست، بايد از حصار بيرون رفت و در سكوت پر از حضور به تماشا نشست. بايد تحول را پذيرفت . بايد همراه لحظه ها و همراه زندگي جاري شد، بايد در عمق سادگي بيش از حد زندگي  والاترين ، عميق ترين و پيچيده ترين معناي بودن را لمس كرد و چشيد. اين ممكن نمي شود مگر با بودن در تمام لحظه ها و ديدن تمام جزئيات هر لحظه، اين چنين است كه خودت را مي بيني و تمام آنچه را كه به دنبالش بودي مي يابي، تو سرچشمه تمام زيبايي ها هستي، نيازي نيست راه  دوري  بپيمايي ، همه چيز همين جاست ؛ بايست و نظاره كن