Saturday, March 10, 2012

نیش عقرب

 هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ... هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !! مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!


هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن .. چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!  

 

عبادت

آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقاني (عارف قرن پنجم) سخن از كرامت مي رفت و هر يك از حاضران چيزي مي گفت.شيخ گفت:كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند . يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.يك شب برادر عابد را در سجده ، خواب ربود.آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند. گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است ، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.ندا آمد:

آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج.

 

درنهایت بخشیدن را خواهی آموخت

دو قطره آب كه به هم نزديك شوند، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند  . اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند ! پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشيم ،  فهم ديگران برايمان مشكل تر، و در نتيجه امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد... آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ ، به مراتب سر سخت تر، و در رسيدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.

 سنگ، پشت اولين مانع جدی می ايستد. اما آب... راه خود را به سمت دريا می يابد. در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را ، در دل نرمی و گذشت بايد جستجو كرد.

 گاهی لازم است كوتاه بيايی... گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد

 گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

 گاهی نگاهت را به سمت ديگر بدوزي که نبینی....

 ولی با آگاهی و شناخت  

درنهایت بخشیدن را خواهی آموخت

 

Friday, March 2, 2012

تو آدم نشوي جان پدر

 

پدري با پسري گفت به قهر                     
که تو آدم نشوي جان پدر              


حيف از آن عمر که اي بي سروپا                         
در پي تربيتت کردم سر

دل فرزند از اين حرف شکست                           
بي خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن                               
زندگي گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والايي يافت                              
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزي بگذشت و پس از آن                        
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمده از راه دراز                               
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهي و کبر                           
نظر افکند به سراپاي پدر

گفت گفتي که تو آدم نشوي                             
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

 
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوي

 گفتم آدم نشوي جان پدر