Wednesday, May 2, 2012

آغاز مرگ

مرگت درست از لحظه یی آغاز می شود که
در برابر آن چه مهم است ،سکوت می کنی . . .
(مارتین لوتر کینگ)

Tuesday, May 1, 2012

وصیت آلبرت اینشتین

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند 

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود  ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند 

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند

غزل

انگار با من از همه کس آشناتری ،
 از هر صدای خوب برايم صداتری
ايينه ای به پاکی سر چشمه ی يقين ،
با اينکه روبروی منی و مکدری
تو عطر هر رسيده و نجوای هر نسيم ،
تو انتهای هر ره و آن سوی هر دری
لالای پر نوازش باران نم نمی ،
خاک مرا به خواب گل ياس ميبری
انگار با من از همه کس آشناتری ،
از هر صدا خوب برايم صداتری
درهای ناگشوده ی معنای هر غروب ،
 مفهوم سر به مهر طلوع مکرری
هم روح لحظه های شکوفايی و طلوع ،
 هم روح لحظه های گل ياس پرپری
از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام ،
هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری ،
 انگار با من از همه کس آشناتری
من غرقه ی تمای غرقاب های مرگ ،
 تو لحظه ی عزيز رسيدن به بندری
من چيره می شوم به هراس غريب مرگ ،
از تو مراست وعده ی ميلاد ديگری
از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام ،
هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری
از هر صدای خوب برايم صداتری
اردلان سرافزار

کوزه

جام می بدستم در فروغ مهتاب
عاشقانه دانم قدر این می ناب
مرغ ارزو ها بال و پر گشوده
با امید فردا می پرد ز مرداب

کوزه ها شکسته راه چشمه بسته
تشنه ها به فکر قطره ای نشسته
شب رسیده از راه با لباس قیری
ساز دلخوشی ها مرده در اسیری
کوزه ای بدستم تا گلو پر از اب
عاشقانه دانم قدر این می ناب

کوزه ها شکسته راه چشمه بسته
تشنه ها به فکر قطره ای نشسته
قله های زندگی رو چشمه ازادگی بود
هرچه بود از سادگی بود حاصل افتادگی بود
باغبون پشتش خمیده هیچ درختی گل نمیده
اسب خوشبختی به ناگه بی سبب از ما رمیده
عمر شمع ارزو رو لحظه اخر رسیده
چشمه را باید گرفتن کوزه ساخت از جنس اهن
این گره باید شود باز تا شود سر داد اباد

کوزه ای بدستم تا گلو پر از اب
عاشقانه دانم قدر این می ناب