Thursday, June 23, 2011

هیچ دانی مسلمانی به چیست ؟

واعظی پرسید از فرزند خویش
 هیج دانی مسلمانی به چیست؟
 
 صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگیست
 
 گفت زین معیار اندر شهرما
 یک مسلمان هست آن هم ارمنیست !!

بي سوادان قرن

بي سوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند ودوباره بیاموزند.
 
                                      "الوين تافلر"

راه بهشت

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند?!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
-  كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند!!! چون تمام آنهایی كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...

بخشی از كتاب "شیطان و دوشیزه پریم "  اثر پائولو كوئیلو
 

بهشت فروشی

 
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.  ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه ( با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

-
بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت
:
- بهشت می سازم.!
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
-
آن را می فروشی؟
!
بهلول گفت
:
- می فروشم.
-
قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.
زبیده خاتون گفت
:
-
من آن را می خرم
.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت
:
-
این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم
.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت
.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت
.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد
.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت
:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت
:

-
به تو نمی فروشم
.
هارون گفت
:
-
اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم
 
بهلول گفت:
-
اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
-
چرا؟

بهلول گفت:
-
زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
 
 
 

رعیت و عتیقه فروش

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. باخود گفت  اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟

رعیت گفت: ... چند می خری؟
 
گفت: یک درهم.
 
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
 
رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام !! کاسه فروشی نیست !

Monday, June 20, 2011

ملا و شراب فررش

ملا و شراب فررش:
حکایت پائولو کوئیلو درباره تناقض باورها در مسجد و میخانه و محکمه جالب است، او حکایت غریبی از ایمان مرد شراب فروش به تاثیردعا و انکار ملای مسجد بر تاثیر دعا دارد ! می گوید:
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید 
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!
"پائولو کوئیلو"

از روی بد شانسی است یا خوش شانسی؟

در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .
 روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !
روستا زاده پیر در جواب گفت : 
از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟ 
و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است ! 
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت . 
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب 
دیگر به خانه برگشت .
 پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 
فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست . 
همسایه ها بار دیگر آمدند : 
عجب شانس بدی . 
کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن! 
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در
سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد . 
همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند : 
(( عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت : (( از کجا میدانید که ....؟ )) 
  
نتیجه :
همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است . 
"چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در آن بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است و شما نمیدانید"
 

Friday, June 17, 2011

دنیا جای خطرناکی برای زندگی است

دنیا جای خطرناکی برای زندگی است ،  نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند
انیشتین

شاید این است دلیل تنهایی ما

در نهان به آنانی دل میبندیم که دوستمان ندارند و

در آشکارا از آنانی که دوستمان دارند غافلیم

 شاید این است دلیل تنهایی ما

 

                                                         دکتر شهید علی شریعتی

Thursday, June 16, 2011

اندیشه نو

 
 
من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد!
ابن سینا

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.
نارسیس
مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد.
"جورج برنارد شاو"
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند.
مونتسکیو
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.*
انیشتین

بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی......
نلسون ماندلا

یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را
مثل : بابا، مامان، پدربزرگ....

مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید میشوند.
"آلبرت انیشتین"

روان‌نژندها توی آسمان، قصرها می‌سازند. روان‌پریش‌ها توی آن‌ها زندگی می‌کنند. روان‌پزشک‌ها می‌روند اجاره‌ها را می‌گیرند.

جملۀ «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم.»، از مقدس‌ترین عباراتِ دنیاست. فکر می‌کنم کسانی که روزی این جمله را از کسی می‌شنوند، جزء آدم‌های خوش‌شانس دنیا به حساب می‌آیند. «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم

خود فریبی به این صورت بیان شده است که انگار روی وزنه‌ای ایستاده‌اید تا
خود را وزن کنید، در حالی که شکم‌تان را تو داده‌اید.
چارلز استیون هامبی

بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد.
الیزابت استون

می‌شود از امشب قانون تازه‌ای در زندگی بنا بگذاریم؟ همواره بکوشیم قدری بیش‌تر از نیاز، مهربان‌ باشیم.
جی.‌ام. بری

شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم.
الکس تان

دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند
انتوان چخوف

بهتر است که در این دنیا فکر کنم خدا هست و وقتی به دنیای دیگر رفتم بدانم که نیست . و این بسیار بهتر از این است که در این دنیا فکر کنم خدا نیست و در آن دنیا بفهمم که هست .
آلبر کامو

جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌اش خراب می‌شود و هر کسی بخواهد خانه‌اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.
پروفسور حسابی

هر شکلی از حکومت محکوم به نابودی با افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است
"
ویل دورانت"
هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ، شاید امید تنها دارایی او باشد
 
من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم. اما
راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود. گرایش به خشنود ساختن همگان
افلاطون
وقتی داری بالا میری مهربان باش و فروتن، چون وقتی که داری سقوط میکنی از 
کنار همین آدمها رد میشی
 
 
 
 

Thursday, June 9, 2011

نه از تو ، نه از من

 

روزي شيخ ابوالحسن خرقانی نماز مي خواند. آوازی شنيد که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگويم تا سنگسارت کنند؟

شيخ گفت: بار خدايا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم و از "بخشایش" تو می‌بينم با خلق بگويم تا ديگر هيچکس سجده‌ات نکند؟

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من. 

 

«تذكره الاولياء عطار نيشابوری»

 

 

 


Tuesday, June 7, 2011

فردپرستی از دیدگاه شاملو‏

مقدمه: یکی از بزرگ ترین مقوله های فرهنگی فردپرستی و قهرمان پروری است. گرایش فرد پرستان و قهرمان پروران، به سوی دنباله روی بدون چون و چراست. در بحثی که میان زنده یاد احمد شاملو و ناصر حریری پیش می آید، ابرمرد فرهنگ و شعر و ادب فارسی ملزم به این می شود که در ارتباط با دنباله رو های خودش مطالبی را عنوان کند. وقتی حریری از اعتبار و بار فرهنگی شاملو در عرصه ی شعر و فرهنگ سخن می گوید، با پاسخ زیر مواجه می شود:
شاملو: "پس از بازگشت از سفری که بدون خواست خودم طولانی شد، یکی از مجله ها تعدادی سووال پیش آورد که به آن ها جواب بدهم. من مدتی این کار را پشت گوش انداختم  تا این که یک روز دوست خیرخواه مشفقی گفت تو جدا باید تکلیف ات را با "شاملوئیست " ها روشن کنی!. من اول موضوع را شوخی گرفتم. اما او خیلی صریح گفت: ببین برادر، عده یی هستند که دربست با هرچه تو بگویی موافق اند تا جایی که اگر حرفی از تو را نپسندند طوری تفسیر و تعبیرش می کنند که با پسندشان جور در بیاید. ... در مقابل این دسته عده ی دیگری هستند که حتا با حرف نگفته ننوشته ی تو هم پیشاپیش مخالف اند. بعد حرفش را اصلاح کرد و گفت: ما با هیچ کدام از این دو دسته کاری نداریم. منظور من یک عده جوان است که چون معتقدند در حرف و عمل تو سوء نیت وجود ندارد، به آن چه بگویی گوش می دهند ولی گوش دادنشان دلیل موافقت شان نیست. منظور من این است که تکلیفت را با این عده روشن کنی..."
حریری: حرف ایشان بسیار منطقی است. این گروه سوم کسانی هستند که حرف های شما را جدی می گیرند و پی گیری می کنند و البته اگر نتوانند تحلیلش کنند، حق سووال برای شان محفوظ است.
شاملو:" آقای عزیزمن! اگر نتوانند تحلیل اش کنند یعنی چه؟ من همیشه فریادم این بوده که چرا ما باید منطق ودرک و شعور خودمان را معطل بگذاریم و بابایی را به مثابه وجدان مان مسوول خوب و بد و خطا و صواب عقایدمان کنیم تا جایی که هرچه از دهان او در آمد وحی منزل بشماریم. این را من بدترین نوع تحقیر "شعور انسان" تلقی می کنم. و آن وقت، درست است که من خودم را دچار چنین مخمصه ی خطرناک ودرعین حال مضحکی بیابم؟  کسی با این ظرفیت ناچیز، خودش چی هست که وجدان جماعتی قرار بگیرد...
من نمی دانم با این نیاز زشت روانی جامعه که حتما باید سرخود به یکی بیش از حد منطقی ارج بگذارد، چه طور می شود مبارزه کرد؟ آقا، من یک شاعرم. بی ذره یی ادعا. یک چیزهایی می دانم که نوبرهیچ بهاری نیست و در عوض بسیار چیزهاست که نمی دانم. برای خودم خلقیاتی دارم مثل باقی مردم. مثل بسیاری دیگر زیر بار زور و "باید" و "نباید" و این جور حرف ها نمی روم، دست احدالناسی را نمی بوسم... اما هیچ کدام این ها دلیل نمی شود که بنده آدمی حق نداشته باشد در برداشتی به راه خطا برود. فقط آدم بی عمل است که هیچ وقت اشتباه نمی کند. عجب بساطی است! آخر چرا من حق ندارم یگویم که فلان موسیقی به دل ام نمی چسبد و یا فلان دروغ را باور نمی کنم؟ و چرا باید اگر چنین حقی به خودم دادم حتما مورد هجوم ویروس همه ی بیماری های روانی عالم قرار بگیرم؟ کدام دیوانه یی به خودش اجازه داده متوقع باشد که هرچه گفت دربست درجامعه مورد قبول افرادی قرار بگیرد، آن هم به این صورت کریه که حتا اگر با ذوق و پسندشان هم خوان نبود، بروند طوری تعبیر و تفسیرش کنند که با پسندشان جور دربیاید؟ مورد التفات چنین کسانی بودن چه لطفی دارد؟"
برگرفته از گفت وشنید ناصرحریری با احمد شاملو