Friday, October 5, 2012
شناخت و باخت
Saturday, September 29, 2012
جمال جانفزا
آتشینا آب حیوان از کجا آورده ای
دانم این باری که الحق جانفزا آورده ای
مشرق و مغرب بدررد همچو ابر از یکدگر
چون چنین خورشید از نور خدا آورده ای
خیرگان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله های کبریا آورده ای
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده ای
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده ای
می نگنجد جان ما در پوست از شادی تو
کاین جمال جانفزا از بهر ما آورده ای
شمس تبریزی جفا کردی و دانم اینقدر
کز میان هر جفائی صد وفا آورده ای
دیوان شمس تبریزی
مهمترین کار شیطان
مهمترین کار شیطان از خود ستاندن انسان و نشستن به جای آن است چرا که جوهر انسان به جز نیکی نیست .
Tuesday, September 18, 2012
سلف سرویس
داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت. وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود. اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟ مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!
امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم
Sunday, September 2, 2012
اون خداست
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت . جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ، ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار
مزاحم نیستم ؟
نه بفرمایید.
حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ، دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ، ولی تو الان....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه
حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...
چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره
موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ! یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی ؟ حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند لقمه غذا ؟؟؟
Thursday, August 9, 2012
در برابر خدا
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیــــاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
فروغ فرخزاد
Wednesday, July 11, 2012
یک جایی از زندگی
Tuesday, July 10, 2012
قرار نبوده
Sunday, July 1, 2012
خودت باش و آزاد زندگی کن
Thursday, June 28, 2012
تقدس رنج
Sunday, June 10, 2012
عشق ورزیدن
در دردها دوست را خبر نکردن ، خود نوعی عشق ورزیدن است!
دکتر شریعتی
Friday, June 8, 2012
آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم . لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد ، بعد با هر کدام از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر آرزو کرد ، آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو . سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد . برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو!
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن ، جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتردر حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند ، عشق می ورزیدند و محبت میکردند . لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ....... پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند ، حتی یکی از آنها هم گم نشده بود . همشان نو بودند و برق میزدند .
بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد
سوالی از مترسک
از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتي به یاد ماندنی است پس من از کار
خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده
باشد!!!
جبران خلیل جبران
Wednesday, May 2, 2012
آغاز مرگ
Tuesday, May 1, 2012
وصیت آلبرت اینشتین
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند