Friday, October 5, 2012

شناخت و باخت

مرد را دو نشان عظیم است ، یکی شناخت و دوم باخت . بعضی را شناخت هست و باخت نیست . بعضی را باخت هست ولی شناخت نیست .
 خنک جان او را که هر دو را دارد . 

Saturday, September 29, 2012

جمال جانفزا

آتشینا آب حیوان از کجا آورده ای

دانم این باری که الحق جانفزا آورده ای

مشرق و مغرب بدررد همچو ابر از یکدگر

چون چنین خورشید از نور خدا آورده ای

خیرگان روی خود را از ره و منزل مپرس

چون بر ایشان شعله های کبریا آورده ای

احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این

چون چنین دریای جوشان از بقا آورده ای

از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست

چون قدر را مست گشته با قضا آورده ای

می نگنجد جان ما در پوست از شادی تو

کاین جمال جانفزا از بهر ما آورده ای

شمس تبریزی جفا کردی و دانم اینقدر

کز میان هر جفائی صد وفا آورده ای

 

دیوان شمس تبریزی

مهمترین کار شیطان

مهمترین کار شیطان از خود ستاندن انسان و نشستن به جای آن است چرا که جوهر انسان به جز نیکی نیست .

Tuesday, September 18, 2012

سلف سرویس

 داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفتوی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شوداما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفتاز همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودندوی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟   مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!

امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم

 

Sunday, September 2, 2012

اون خداست

ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت . جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ، ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار

مزاحم نیستم ؟

نه بفرمایید.

حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ، دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ، ولی  تو الان....

حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .

- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟

- نشد امروز روزه بگیرم دیگه

 حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ! یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی ؟ حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند لقمه غذا ؟؟؟

Thursday, August 9, 2012

در برابر خدا


از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را

دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن

تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را

آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم

از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو

یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را

آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را

راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیــــاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا


فروغ فرخزاد

Wednesday, July 11, 2012

یک جایی از زندگی

به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اونی که زود می‌رنجه، زود میره، زود هم بر می‌گرده. ولی اونی که دیر می‌رنجه دیر میره، اما دیگه بر نمی‌گرده.
به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی می‌فهمی رنج را نباید امتداد داد، باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میان‌شان می‏گذرد از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمام‌شان کنی.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی مهم نیست که چه اندازه می‌بخشیم، بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آن را که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی از درد‌های کوچک است که آدم می‌نالد وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می‌شوی.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اگر بتوانی دیگری را همان طور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی همیشه وقتی گریه می‌کنی اونی که آرومت می‌کنه دوستت داره، اما اونی که با تو گریه می‌کنه عاشقته.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی كسي كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اين كه بگه دوستت دارم، ميگه مواظب خودت باش
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی مقداری خرد پشت "چه بدونم" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
 

Tuesday, July 10, 2012

قرار نبوده


تا جایی که فهمیده‌ام قرار نبوده این ‌قدر وقت‌مان را در آخور‌های سرپوشیده‌ تاریک بگذرانیم به جای چریدن زندگی و چهار نعل تاختن در دشت‌های بی‌مرز.
قرار نبوده تا نم باران زد، دست‌پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.
قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی. ناخن‌های مصنوعی، دندانهای مصنوعی، خنده‌های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه‌های مصنوعی.
حتما‌ً قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ‌نوردی مصنوعی در سالن می‌کنند  به جای فتح صخره‌های بکر زمین.
هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این‌چنین با بغل دستی‌های‌مان در رقابت‌های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم،  این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی  زمین خدا راه برویم، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک‌های  ما رد بشود … باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نیلبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند…
قرار نبوده این ‌همه در محاصره‌ی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه  برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین  وجود داشته باشد، بی‌شک این همه کامپیوتر و پشت‌های غوزکرده‌‌ی  آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده؛ تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟…  کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست… این چشم‌ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌  برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچ‌کار نیایند و ساعت‌های دیجیتال به‌جایشان صبح‌خوانی کنند. آواز جیرجیرک‌های شب‌نشین حکمتی داشته حتماً،  که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم  و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان،  بشود همه‌‌ی دار و ندار زندگی‌مان، همه‌ی دغدغه‌ی زنده بودن‌مان.
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب  و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان  و یک شب هم زیر طاق ستاره‌ها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا علیه خورشید عالم‌تاب و گرما و محبتش،  زره بگیریم و جنگ کنیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پای‌مان یک‌بار هم
بی‌واسطه‌ی کفش لاستیکی/چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه‌ی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم
چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین‌قدر می‌دانم که این‌همه "قرار نبوده"‌ای  که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی‌مان را آشفته‌ و سردرگم کرده… آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم،  اما سردر نمی‌آوریم چرا


Sunday, July 1, 2012

خودت باش و آزاد زندگی کن

خودت  باش و آزاد زندگي كن ، آنچه را مي خواهي انجام بده، آنچه را كه قلبت مي گويد. همواره تغيير كن و زندگي را پذيرا باش. اينگونه است كه مي تواني خودت باشي.از متفاوت بودن نهراس و به دنبال تاييد ديگران نباش. به قول يك شاعر انگليسي:"مثل فواره اي باش كه فوران مي كند نه مثل منبعي كه فقط حاوي چيزي است .
فوران كردن جوشش است تحول است زايش است و تغيير. منبع بودن ركود است و امنيت، يك آرامش كاذب و يا يك تخدير بي دردسر. فوران كردن پذيرش تغيير و دگرگوني در هر لحظه است. تو براي اين به دنيا نيامده اي كه توقف كني، مرداب شوي و بگندي. براي اين آمده اي كه تجربه كني و بشناسي و ببيني. براي ديدن بايد با آغوش باز تغيير را پذيرفت و با حضور و هوشياري كامل به نظاره نشست، بايد از حصار بيرون رفت و در سكوت پر از حضور به تماشا نشست. بايد تحول را پذيرفت . بايد همراه لحظه ها و همراه زندگي جاري شد، بايد در عمق سادگي بيش از حد زندگي  والاترين ، عميق ترين و پيچيده ترين معناي بودن را لمس كرد و چشيد. اين ممكن نمي شود مگر با بودن در تمام لحظه ها و ديدن تمام جزئيات هر لحظه، اين چنين است كه خودت را مي بيني و تمام آنچه را كه به دنبالش بودي مي يابي، تو سرچشمه تمام زيبايي ها هستي، نيازي نيست راه  دوري  بپيمايي ، همه چيز همين جاست ؛ بايست و نظاره كن


 

Thursday, June 28, 2012

تقدس رنج

شما با رنج‌هایتان چه می‌کنید. آن‌ها را می‌پذیرید.آن‌ها را انکار می‌کنید. به سرنوشتی که برای‌تان رخ داده نفرین می‌کنید یا تنها در پشت رنج‌هایی که خداوند نصیب ما می‌کند می‌توان آ سودگی و لذت را دنبال کرد.
در روان‌شناسی تحلیلی رنج جزء لاینفک زندگی بشر است. 
جای بسی تاسف است ، وعده خوشبختی و شادی در دنیای ما و خانواده‌های ما چنان فراگیر شده است که عده زیادی برای رنج‌هایشان ارزشی قائل نیستند.خیلی‌ها سعی می‌کنند به خودشان بقبولانند که اگر رنجی در زندگی‌شان است یا خود و یا دیگران را بخاطر وجود آن رنج سرزنش کنند . و بدتر از آن تصور می‌کنند باید بدون روبرو شدن با آن رنج با انکار و یا فرار از آن می‌توان مساله را حل کرد .
عده‌ای برای آن‌که واقعیت‌های عریان پشت رنج‌های خود را به روی خوشان نیاورند دست به اقدامات عجیب و غریبی می‌زنند منجمله انواع و اقسام اعتیادها. اعتیاد به کار برای آن‌که رنج‌های زندگی زناشویی یا زندگی خانوادگی را فراموش کنند. اعتیاد به مواد افیونی برای آن‌که فراموش کنند و مسوولیت‌هایی هم  که در زندگی دارند. اعتیاد به لذت جویی‌های بی‌هدف برای آنکه برای یک ‌دم فراموش کنند چقدر زندگیشان در لجن فرو رفته است
 . بررسی کنید ببینید شما برای انکار چه رنجی چه اعتیادی را برای خود برگزیده‌اید .
ای کاش این اعتیادها ذره‌ای از مسائل ما را حل می‌کرد. شادی را در وجودمان پایدار می‌ساخت. اما متاسفانه افسردگی‌های عمیق بعد از این اعتیادها ما را از پای درمی آورد..
بیایید تقدس رنج‌ها این موهبت‌های بزرگ الهی را بپذیریم . هر جا حس می‌کنیم زندگی سختی و فشاری را بر ما تحمیل می‌کند ، شاکر خداوند شویم و منتظر اتفاقات قشنگ پس از روبرویی با رنج‌های مان شویم .
هر رنج و مشکلی بر ما نازل می‌شود مطمئنا خداوند توانایی‌ها و قدرت متناسب را هم همزمان به ما اعطاء کرده است و هیچ رنجی بیهوده در مقابل ما گذاشته نمی‌شود.
تا ما زنده‌ایم ، رنج‌ها هم همزاد و همراه ما خواهند بود . فراموش نکنیم که رنج‌های بزرگ را تنها به آدمهای بزرگ می‌دهند. بنابراین بهتر است با رنج‌هایی امروز مسولانه روبرو شویم تا بدینوسیله شایستگی‌های خود را برای دریافت رنج‌های بزرگ ‌تر اعلام کرده باشیم .
فراموش نکنیم لذت و ابتهاجی که پس از گذراندن یک رنج با همه سختیهایی که می‌کشیم بدست می‌آوریم چنان حلاوت و شیرینی دارد که هیچگاه فراموش نمی‌شود .


Sunday, June 10, 2012

عشق ورزیدن

در دردها دوست را خبر نکردن ، خود نوعی عشق ورزیدن است!

  دکتر شریعتی

Friday, June 8, 2012

آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم . لستر هم با زرنگی آرزو کرد  دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد ، بعد با هر کدام از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر آرزو کرد ، آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو . سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد . برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو!

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن ، جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتردر حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند ، عشق می ورزیدند و محبت میکردند . لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ....... پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند ، حتی یکی از آنها هم گم نشده بود . همشان نو بودند و برق میزدند .

بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد

سوالی از مترسک

 از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

 پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتي به یاد ماندنی است پس من از کار

خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت : تو اشتباه می کنی!

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده

باشد!!!

جبران خلیل جبران

Wednesday, May 2, 2012

آغاز مرگ

مرگت درست از لحظه یی آغاز می شود که
در برابر آن چه مهم است ،سکوت می کنی . . .
(مارتین لوتر کینگ)

Tuesday, May 1, 2012

وصیت آلبرت اینشتین

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند 

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود  ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند 

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند