Friday, December 30, 2011

کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست
  همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
 همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
 زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
 دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
 شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
 ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
 به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
 ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
 به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
 طلب گشایش کار ز کارساز کردن
 پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
 گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
 به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
 ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
 به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن

"شیخ بهایی"

آیا مهمان خانه من می شوی ؟

پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت  خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .

پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

 چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .

 پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد . پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.  این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.

 شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .

 پیرزن با ناراحتی گفت:

خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟

 خدا جواب داد :

 بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی

 

 

 

Sunday, December 25, 2011

سرود آفرینش

 "به دنبال کدامین قصه و افسانه می‌گردی
در این بیغوله رد پایی از یاران نمی‌یابی
چراغ شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد
که در شهر ددان میراثی از انسان نمی‌یابی"


در دو روز عمر کوته سخت جانی کردم
با همه نامهربانان مهربانی کردم
همدلی هم آشیانی هم زبانی کردم


بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست


من نه هرگز شکوه‌ای از روزگاران کرده‌ام
نه شکایت از دو رنگی‌های یاران کرده‌ام
گرچه شکوه بر زبانم می‌فشارد استخوانم


من که با این برگریزان روز و شب سرکرده‌ام
صد گل امید را در سینه پرپر کرده‌ام
دست تقدیر این زمانم کرده همرنگ خزانم


پشت سر پلها شکسته پیش رو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی

مهربانی کیمیا شد مردمی دیریـست مرده


سرفرازی را چه داند سر به زیری سرسپرده

می‌روم دل‌مردگی‌ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم


بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمه‌ای موزون کنم

در دو روز عمر خود بسیار هرمان دیده‌ام


بس ملامتها کز این نامردمان بشنیده‌ام
سر دهد در گوش جانم موی همرنگ شبانم

من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده‌ام


زین سبب گردی ز خاکستر به خود پاشیده‌ام

گر بمانم یا نمانم بند‌ه پیر زمانم
گر بمانم یا نمانم بند‌ه پیر زمانم

شعر: اردلان سرافراز