Friday, June 8, 2012

آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم . لستر هم با زرنگی آرزو کرد  دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد ، بعد با هر کدام از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر آرزو کرد ، آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو . سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد . برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو!

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن ، جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتردر حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند ، عشق می ورزیدند و محبت میکردند . لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ....... پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند ، حتی یکی از آنها هم گم نشده بود . همشان نو بودند و برق میزدند .

بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد

No comments:

Post a Comment