Sunday, September 2, 2012

اون خداست

ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت . جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ، ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار

مزاحم نیستم ؟

نه بفرمایید.

حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ، دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ، ولی  تو الان....

حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .

- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟

- نشد امروز روزه بگیرم دیگه

 حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ! یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی ؟ حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند لقمه غذا ؟؟؟

No comments:

Post a Comment