Wednesday, April 18, 2012

دو روز مانده به پايان جهان

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد. جبغ كشيد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته‌ها و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد؛ خدا سكوتش را شكست و گفت: جانا، يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي و تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و حداقل يك روز را زندگي كن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز ...  چه كار مي‌توان كرد... خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه از هزاران سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد، هزار سال هم به كارش نمي‌آيد. و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن.
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد ... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد. بگذار يك مشت زندگي را مصرف كنم. آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و روي‌اش پاشيد. زندگي را نوشيد؛ زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود. مي‌تواند بال بزند. مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد. مي‌تواند ...
او در آن لحظه آسمان خراشي را به پا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، عقيده‌اي را تحميل نكرد اما...
اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفش دوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد؛ تماشا كرد  و به آنها كه او را نمي‌شناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد.
او گذران لحظات هستي را ديد و در همان يك روز زندگي كرد ، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود!
مهرداد گوران- مجله يوگا ش
 

No comments:

Post a Comment